به وقت پروانگی
داستانهای فارسی - قرن 14
با وجود اینکه همیشه به خودش نهیب میزد که نه به او فکر کند و نه برایش مهم باشد که او چه کار میکند، اما نمیدانست چرا هرچه زمان میگذشت و هر کاری که میکرد، نمیتوانست یاد او را از دلش بیرون کند. خوب که فکر میکرد، میدید همه کارهایی که تا به حال انجام داده، از مغازه تا چاپ کتاب و هر کار دیگری کرده، به خاطر فکر نکردن به یوسف بوده است. میدید حتی اگر به محسن توجه نشان داده، به خاطر بی توجه شدن یوسف بوده. انگار یاد و فکر یوسف با تارهای نامرئی و محکم به وجودش گره خورده بود. خلوتی جاده، سکوت توی ماشین، صدای مرضیه که گویی احوال او را میخواند، دوباره آن حس تنهایی و دلتنگی که مدتی بود از آن دور شده بود را به جانش نشاند.