عمارت پنجدری
داستانهای فارسی - قرن 14
درِ ورودی سرسرا باز بود و آفتاب نورش رو روی قالی لاکی سرسرا پهن کرده و ذرات خاک، مثل ستارههای کوچک توی نور آفتاب میرقصیدند و بالا میرفتند. صدای هیاهوی مطبخ و غرغرهای خاتون در لابهلای بوی پیاز داغ و نعناع در هم پیچیده بود که نوید روز پرکار و شلوغی رو میداد. سر و صدایی که تا چند ساعت دیگه و با اولین ورود مهمان، ساکت میشد و جایش با صدای روبوسی و خوشامدگویی حضار عوض میشد.