هزار فصل عاشقی
داستانهای فارسی - قرن 14
عاشقی، مثل برگهای سبک بال روی شاخهها گاهی اسیر گرمای سوزاننده تابستان، برگریزان پاییز و آبستن احساس نویی در زمستان میشد تا برسد به دستهای بهار و شکوفا شود و هر بار این فصول باز دوره میشد تا هزار فصل از عاشقی را رج بزند! یلدا، نوید یک زمستان زیبا و رقم خوردن فصل دیگر از عاشقیشان را میداد. پویا، کاسه کوچک انار دون شدهاش را به دست گرفت و نگاهش بیهوا، روی قاب عکس غزل، روی میز خاطرات نشست. در طی این سالها برای اولین بار، نگاه معصوم دخترک غم نداشت و آرامشی عجیب، ته چشمهای قهوهای زیبایش موج میزد. ساعتِ کهنه دور مشکیاش را لمس کرد و لبخند زیبا و آرامی به دخترک توی عکس زد.