برای گندم
داستانهای فارسی - قرن 14
این داستان درباره زندگی دختری چهار پنج ساله به نام «لیلی» است. در سرمای زمستان آن سال که برف همه جا را فرا گرفته بود، لیلی با بازیگوشی تمام مشغول بازی بود، عمهاش خانه را جارو میکرد و «دَدِه» ذغالها را قرمز میکرد برای زیر کرسی. آن روز وقتی آقاجانش از اداره به خانه آمد حوصله نداشت. دَدِه، اصرار داشت که عمه با احتیاط نفت را داخل مخزن سماور بریزد. او دائم از شخصی به نام «مصدق» حرف میزد. لیلی فکر میکرد مصدق نفتفروش محله است، اما چرا او تا حالا مصدق را ندیده است و... .