گرگهای خیابان لنینسکی
داستانهای انگلیسی - قرن 21م.
روی تختم دراز کشیدم و یادنامهای که در دستانم بود افتادم. آن را گشودم، خواندم و بیدرنگ روی تختم نشستم. قلبم طوری در سینه میتپید که گویی از خیابان ترینیتی تا اینجا دویده باشم. دوباره نامه را خواندم. مرا اخراج کرده بودند. اعتراض من در خیابان ترینیتی علیه ممنوعیتهایی که دانشگاه کمبریج برای خانمها اعمال کرده بود، سبب بدنامیشان شده بود و به نظر میرسید بعد از آخرین هشداری که به من داده بودند، انتخاب دیگری جز اخراج من برایشان باقی نمانده بود. همانطور که اطراف اتاق را مینگریستم نامه از دستم به کف اتاق افتاد. کتابهایم، مقالههای نیمه نوشته و زندگیام؛ باید دست از همه آنها میکشیدم. باید به خانه باز میگشتم.