سه خواهر دانا
در روزگاران قدیم، هیزمشکن فقیری با همسر و سه فرزندش با خوشی زندگی میکرد. تا این که همسر هیزمشکن بیمار شد و مدتی بعد از دنیا رفت و هیزمشکن و دخترها بسیار غمگین شدند. به همین دلیل هیزمشکن تصمیم گرفت تا با زنی مهربان ازدواج کند تا دخترهایش نبود مادرشان را احساس نکنند. اما همسر تازة هیزمشکن دخترها را اذیت میکرد و سعی داشت آنها را در نظر پدرشان بد جلوه دهد. هیزمشکن که میترسید مبادا آن زن، بلایی سر دخترهایش بیاورد، تصمیم گرفت آنها را به کلبۀ یکی از آشنایانش در جنگل ببرد. بدینترتیب زندگی پرماجرای دخترها آغاز شد که با درایت آنها به عاقبتی خوش انجامید.