این داستان جک و لوبیای سحرآمیز نیست!
داستاننویسی / افسانههای عامه / داستانهای تخیلی
روزی روزگاری پسری به نام «جک» در کلبهای نقلی وسط یک روستای دلگیر و غمانگیز زندگی میکرد. او همیشه رؤیا میدید که یک روزی گنج پیدا میکند و ثروتمند میشود. جک از دار دنیا فقط یک گاو دارد که از بخت بد دیگر شیر نمیدهد به همین دلیل جک گاو را به روستا میبرد که بفروشد. در روستا جک گاوش را با پنج لوبیا عوض میکند. جک به این لوبیاها میگوید: «لوبیای سحرآمیز»؛ او سعی دارد بفهمد لوبیای سحرآمیز چگونه کار میکند و ... .