خانه قدیمی
در گذشتههای دور خانهای بسیار قدیمی بود که طبق نوشتهی سردر آن، تاریخ بنایش به 300 سال پیش میرسید. در این خانه پیرمردی به تنهایی زندگی میکرد. در مقابل این خانه، خانهی جدید و نوسازی بود که پسرکی با پدر و مادرش در آن زندگی میکرد. پسرک با پیرمرد دوست میشود و یکی از سربازان خود را که از قلع است به پیرمرد هدیه میدهد تا دیگر تنها نباشد. اما زمانی که به دیدار پیرمرد میرود سرباز به او میگوید که نمیتواند آنجا بماند زیرا پیرمرد تنهاست و به او سخت میگذرد. پسرک اعتنایی نمیکند. مدتها میگذرد و پسرک، بار دیگر به دیدار پیرمرد میرود. اینبار نیز سرباز از او میخواهد که پسرک او را با خود ببرد. سرباز وقتی امتناع پسرک را میبیند در شکاف کف اتاق ناپدید میشود سالها میگذرد و پیرمرد میمیرد. خانهی او را نیز خراب کرده و به جای آن خانهی زیبایی میسازند. از قضا پسرک که حالا بزرگ شده به همراه همسرش در این خانه ساکن میشود. روزی همسرش در هنگام کاشت نهال سرباز قلعی را مییابد. با دیدن سرباز خاطرات پسر نیز زنده میشود. همسرش پس از شنیدن ماجرا از او میخواهد که قبر پیرمرد را به او نشان دهد. ولی او جواب میدهد: "من آن زمان بچه بودم. نمیدانم او را کجا دفن کردهاند" پسر درمییابد پیرمرد رفته و افسانهی او نیز مانند خانهی قدیمی به پایان رسیده است.