اولین تجربهی جیک جیکی
داستانهای حیوانات / گنجشکها - داستان / خواندن - علاقه
«جیکجیکی» گنجشکی بود که آرزو داشت روزی همانند پدر و مادرش پرواز کند، اما او کوچک بود و به توصیههای آنها هم توجهی نمیکرد. یک روز که پدر و مادرش خانه نبودند شروع به بال زدن و پریدن کرد. از شاخه به پایین پرید، اما نتوانست پرواز کند، ناگهان مادرش از راه رسید و او را گرفت. روزها بعد جیکجیکی بیتوجه به نصیحتهای پدر و مادر به پایین درخت رفت و با گربهای آشنا شد. گربه ادعا کرد که میتواند پرواز کند. او با این حقه توانست به جیکجیکی نزدیک شود، اما جیکجیکی به حقة او پی برد و وقتی گربه به او حمله کرد توانست پرواز کند و جان خود را نجات دهد. پس از آن جیکجیکی متوجه شد که باید بیشتر به نصیحتهای پدر و مادرش توجه و از تجربههای آنها استفاده کند.