سکوت عشق
داستانهای فارسی - قرن 14
زمانی که یونس 9ساله بود، پدرش را از دست داد. او با مادر و خواهرش رها، در یک ویلا وسط شهر که پدر قبل از مرگ به اسم مادر کرده بود، زندگی میکرد. علت مرگ پدر را سکته قلبی تشخیص دادند و هر بار یونس دربارة پدر از مادر سئوال میکرد، مادر طفره میرفت. زمانی که یونس 18ساله شد، توسط پدربزرگ که مقیم انگلستان بود، نامة دعوتی دریافت کرد که برای ادامة تحصیل نزد او برود. در همین حین حاجآقا، همسایة آنها که مانند پدری به رها و یونس محبت میکرد، قبل از فوتش نامهای به یونس نوشته و در آن کشته شدن پدرش به دست پدربزرگش را شرح داده بود. حاجآقا مردی بود که عاشق مادر یونس شده و زمانی که برای کشتن پدر یونس میرود، با کمال تعجب میبیند که پدر کشته شده است و حاجآقا با پدربزرگ یونس روبهرو میشود که او را تهدید به سکوت میکند. یونس انگیزة دیگری برای دیدن پدربزرگ پیدا میکند و به انگلستان نزد پدربزرگ میرود و بعد از گذشتن 8 سال و ماجراها و وقایعی، دوباره نزد مادر و رها برمیگردد و با ماجراهای جدیدی روبهرو میشود.