ریسمان دل (مجموعه داستان)
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
نمیدانم چرا هر وقت به مینها نگاه میکردم، دلم میلرزید و قلبم به تپش میافتاد. انگار میان دل من و میدان مین ریسمانی کشیده بودند که با نگاه کردن به مینها، کشیده میشد و من را بیقرار میکرد. مینها را همراه با بچههای تخریب در آنجا کاشته بودم تا مانع ورود دشمنان شود. با آن که شانزده سال بیشتر نداشتم با پیگیری بسیار و جدیت در کلاسهای آموزشی، به کردستان آمده بودم، دلم میخواست ادامه دهنده راه دکتر چمران باشم. آن روز صبح بعد از نگهبانی شبانه شنیدم که باید برخی از مینها خنثی شوند تا سربازان خودمان از منطقه عبور کنند. باز دلم لرزید، از فرمانده اجازه خواستم تا خودم به میدان بروم. من جای آنها را خوب میدانستم، با هر مینی که خنثی میکردم لرزش دلم بیشتر میشد، تا به مین چهاردهم رسیدم. خودم از قبل میدانستم. با مین و با دلم حرف زدم. مین منفجر شد و وقتی به خودم آمدم که از بالا نظارهگر بدنم بودم. دکتر چمران را دیدم؛ او به من گفت که باید برگردم و به تحصیل ادامه دهم. پیکر من را به عنوان شهید بردند ولی من بازگشتم. بعد از مدتی بیهوشی با صدای مادرم به هوش آمدم. همه به من نگاه میکردند که دو چشم و دو دستم را در میدان مین گذاشته بودم. ولی مطمئن بودم که میتوانم دانشجوی ممتازی باشم. دکتر چمران به من گفته بود. «ریسمان دل» یکی از پانزده داستان کوتاه مجموعه حاضر است. عناوین برخی دیگر از داستانها عبارتاند از: خادم؛ نامه برگشتی؛ بابای بچهها؛ اکسیژن؛ سرنوشت ورقها؛ و هاجر.