یادش بخیر، نیکولا کوچولو
داستانهای کوتاه / داستانهای اجتماعی / داستانهای کودکان (فرانسه) - قرن 20م.
نیکولا با دوست خود، آلسست تصمیم میگیرند برای مراعات حال بابای نیکولا که قصد استراحت دارد، در حیاط بازی کنند. نیکولا پیشنهاد بازی ریشقرمز دریایی را میدهد، درخت توی حیاط، کشتی و توپ فوتبال نیز، توپ جنگی میشود. نیکولا ریشقرمز میشود و در خیال خود مجسم و شروع به بازی میکند. آلسست حرکتی نمیکند و اعتراض میکند که تو چرا باید ریشقرمز باشی، من ریشقرمزم. هردو به تصور این که ریشقرمز هستند فریاد میزنند پرچمها بالا، بچهها، بادبانها را بکشید. بابای نیکولا به حیاط میآید و اعتراض میکند. نیکولا و آلسست خیلی جدی با هم زدوخورد میکنند و آلسست توپ خود را برمیدارد و با گفتن این که من دیگر کاری به کشتی داغون تو ندارم، از حیاط بیرون میرود. فردا که نیکولا به خانة آلسست میرود پیش خود میگویند آدم از کار بزرگترها سردرنمیآورد. در این کتاب داستانهای دیگری با نامهای لولهکش، خودنویس، تنها، برف آینه و... میخوانیم.