یک داستان معمولی
این داستان مصور که برای گروه سنی "ب" و "ج" فراهم آمده، دربارهی دهکدهای است که همهچیز در آن به خوبی پیش میرفت. تا این که یک روز سر و کلهی گرگی پیدا شد و گوسفندی را درید. از آن روز به بعد شبها همواره صدای گرگ به گوش میرسید و روزها ردپای خونین گرگ. پس از آن نیز مردم روستا به شمردن گوسفندهای آغل خود میپرداختند و اگر کسی گوسفندی را از دست میداد، مردم ده با او همدردی میکردند. در بخشی از این داستان آمده است: "از آن پس سزای گوسفندی که روزها به چمنزار میرفت همین بود که طعمهی گرگ شود. پس در آغل ماندن معمولی شد. در چمنزار دریده شدن معمولی شد. همانطور که در آغل دریده شدن معمولی شد. فریاد گرگ آمد. گرگ آمد هم در میان صداهای ده معمولی شد. دهکده دوباره معمولی شد. با مردمانی معمولی و گرگهایی معمولی".