سام نقاش میشود
«سام» ظهرها هنگام بردن غذا به معدن زغالسنگ برای پدرش در بین راه مردی را در حال نقاشی کردن میدید و او نیز کمکم به نقاشی علاقهمند شد. به همین دلیل با مرد نقاش ـ آقای «راما» ـ دوست شد. چون خانوادة سام فقیر بودند راما پذیرفت که برای راما وسایل نقاشی بگیرد و به او کشیدن نقاشی را بیاموزد. نزدیک عید بود و سام به خواهرش «صوفی» قول داده بود که برایش یک عروسک بخرد، اما او هیچ پولی نداشت. بنابراین به مغازة اسباببازیفروشی رفت مرد در ازای دادن نقاشیهایش به مرد فروشنده برای صومی یک عروسک خرید. حاکم شهر با دیدن نقاشیهای سامی در ویترین مغازه از فروشنده خواست که نقاش این نقاشیها را به او نشان دهد. سپس او سام را نقاش دربار کرد و در قصر اتاقهایی را برای زندگی او و خانوادهاش در اختیار آنها قرار داد.