تبرئه
شعر فارسی - قرن 14
اولین باری بود که سنگینی دستبند را روی مچ دستانش تحمل میکرد. حس عجیب و غریبی به سراغش آمده بود. چراهای فراوانی ذهنش را آشفته و متلاطم مینمود. در تمام عمر کوتاهش، هیچ جرمی مرتکب نشده بود که به خاطر آن عمل، پایش به کلانتری باز شود. حتی آزارش به یک مورچه هم نرسیده بود. در این اوضاعی که به طور ناخواسته برایش پیش آمده بود، مستأصل گشته و خود را درمانده میدید، هیچ چارهای به ذهنش نمیرسید. باید چه میکرد؟ چگونه خودش را از این اتهام تبرئه مینمود؟ قانون که احساس را نمیپذیرد! نمیدانست درهای انباشت روی دلش را باید به چه کسی بگوید.