دختری در کوچه سوم
داستانهای فارسی - قرن 14
یک روز سرد پاییزی که باران بر تن عریان درختان میآویخت و درختان برگهای سبز و زرد خود را در رخت آویز شاخه متصل کرده و برخی از آنها هم پای همان درخت یا زیر پایهها بر آن در آسفالتها که از نم باران خیس خورده بود، جای گرفته بودند؛ دختری با موهای طلایی و چشمان رنگی که به خاکستری میزد، با نگاهی معصومانه و لباسی ساده و کفشهایی که مدتها از عمرشان گذشته بود، آرامآرام گام برمیداشت. او با خود چنین زمزمه میکرد: ای کاش من هم سیندرلا یا جودی آبوتی بودم که کسی همچون بابا لنگ دراز مرا و معصومیتهایم را دوست میداشت. کاش! لباسها، ظرفهای تزیینی پشت ویترین و تلسکوپهایی که بشود ستارهها را از پشت آنها دید، برایم حسرت نمیشد.