تو بزرگ و من کوچک
روزگاری یک فیل کوچک، که پدر و مادرش را گم کرده بود، در راه به قصر شیر، پادشاه حیوانات، رسید. شیر ابتدا مانع ورود او به قصر شد، اما پس از شبی که فیل در پشت در قصر خوابید، او را به قصر آورد و از آن پس فیل در آنجا ماند. شیر تمام چیزهایی را که میدانست به او آموخت. روزها گذشت و فیل روز به روز بزرگتر میشد. تا این که شیر از او خواست تا از قصر برود. با وجود جثهی بزرگ او دیگر احساس پادشاهی نمیکرد. فیل از آنجا رفت اما سالها به شیر فکر میکرد. تا این که سرانجام پس از سالها بار دیگر آن دو در کنار یکدیگر قرار گرفتند.