آخرین نیمهشب تابستان
داستانهای فارسی - قرن 14
مرد در سکوت، سمیرا را از بالا تا پایین با یک نگاه برانداز کرد و دوباره سرش را پایین انداخت و پاهایش را داخل شکمش جمع کرد. سمیرا به طرف ارابه آمد و با چابکی بالا پرید و اسبها را هی کرد. ارابه بار دیگر به حرکت درآمد و موهای او بار دیگر در هوا پخش شد. من به پشت سر نگاه کردم. مرد جوان هم چنان آنجا بود. سمیرا با دستش به پهلوی من زد: سواد این غریبه است؟ ثمیلا نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت: نهایت آرزو! من به چشمانش خیره شدم و ثمیلا گفت: معنی اسمشه. مال کردستانه؛ و بار دیگر به عقب نگاه کرد؛ اما پیچ جاده همه چیز را از نظر پنهان کرد...