زیر چتر باران
داستانهای فارسی - قرن 14 / داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
رفتم زیارت. خیلی شلوغ بود. پسر بچه را به ضریح بسته بودند. به عکسها نگاه میکرد. میخواست چیزی بگوید. به او گفتم بگو یا ابوالفضل یا ابوالفضل. به زور و از ته دل جلو گفت: یا ابوالفضل. زیارت رنگ سبز خورد. درست مثل آن موقعی که من خواب دیده بودم. دست نداشت. خون از کتفهایش میچکید. به من گفت: نترس بیا از این آب بخور. باید قربانی بدهی در راه ابوالفضل. خیس عرق شده بودم. چیزی راه گلویم را بسته بود. داشتم خفه میشدم. آه وقتی که گلوی حیوان بریده شد، نفسم بالا آمد. چه گوشت با برکتی! هر چه تکه میکردیم، تمام نمیشد.