جوجه پرطلا و آقا لاکپشته
داستانهای حیوانات / داستانهای آموزنده
«جوجه پرطلا» به خاطر پرهای طلاییرنگی که داشت، مغرور شده بود و میگفت: «من از همه قشنگترم» به خاطر این رفتار مغرورانهاش کسی از حیوانات جنگل با او دوست نبود. روزی گریهکنان کنار رودخانه آمد، ولی کسی به او توجهی نکرد. ناگهان لاکپشت پیر که مورد احترام همه بود، به پیش جوجه پرطلا آمد و گفت: «چرا گریه میکنی؟» جوجه گفت: «بالهام به هم چسبیدهاند و خیلی درد دارد». لاکپشت و جوجه به نزد دکتر غاز رفتند. لاکپشت که خیلی آرام میآمد، ناگهان متوجه شد که جوجه پرطلا با عصبانیت او را مسخره میکند. اما لاکپشت خود را کنترل کرد و چیزی به جوجه نگفت، تا به دکتر رسیدند. بعد از پانسمان زخم، جوجه پرطلا از لاکپشت به خاطر رفتار زشتش عذرخواهی کرد و از این که رفتاری مغرورانه داشت، پشیمان شده بود. کتاب حاضر برای گروه سنی «ب» به نگارش درآمده است.