چتهای باورنکردنی
داستانهای نوجوانان فارسی - قرن 14
کم کم داشت از خودم خوشم میآمد که میتوانستم رمز گوشیام را خودم انتخاب کنم و هر جا هر چی میخواهم بگیرم و کسی گیر ندهد. حتی میتوانستم برای تمام سوراخ سنبههای گوشیم رمزی بگذارم تا فقط خودم دسترسی داشته باشم و اگر پدر خواست، بیاید و از من و بخواهد که رمزش را بزنم. شاید باورتان نشود، ولی حتی میتوانستم با هرکسی چت کنم و هر آهنگی گوش بدهم. یک جور حس بزرگ شدن به من دست داده بود. حسش مثل این بود که تنهایی بروی یک کار بانکی انجام بدهی یا از آن طرف شهر تنهایی با خط واحد بیایی خانه. احتمالاً دیگر بزرگ شده بودم...