جان ویلسون در جستجوی رویاها
داستانهای فارسی - قرن 14
توی سرمای سرد زمستان که وقتی نفس میکشیدی بخار دهانت یخ میبست و به زمین میافتاد. جان داشت توی خیابان راه میرفت و برای پیدا کردن یک لقمه نان، اطراف خیابان و سطل زباله رو میگشت. جان فقط 13 سالش بود. پدر و مادرش، دو سال پیش در یک حادثه سرقت از بانک کشته شده بودند. نه برادری داشت و نه خواهری. بعد از کشته شدن پدر و مادرش دولت سرپرستی جان رو به مادربزرگش داد. ولی از شانس بد جان، مادر بزرگش هم بعد از چند ماه در گذشت و از آنجایی که خانواده جان، انسانهای فقیری بودند، چیزی برای او باقی نگذاشتند تا بتواند زندگیاش رو بگذرونه.