اشک مورچه
مورچهای که تازه چشم به دنیا گشوده بود، از رنگ سیاه نفرت داشت؛ در صورتی که او نیز مثل بقیة مورچهها سیاه بود. اما چیزی داشت که دیگران فاقد آن بودند و آن اینکه وقتی گریه میکرد به جای اشک، بلور نقرهای از چشمانش میریخت. او یک روز تصمیم گرفت که پیش پدربزرگ همة مورچهها برود و بپرسد که چگونه میتواند رنگش را تغییر دهد. او راه سختی را در پیش گرفت، اما متوجة حرفهای پدربزرگ نشد تا این که هیزمشکن پیری معنی این حرفها را برای او شرح داد. مورچة سیاه نیز برای تشکر چند تکه از بلورهای نقرهای را به او هدیه داد. از آن پس مورچة عاقل مشکلاتش را با کسانی که دارای تجربة بیشتری بودند در میان میگذاشت و از آنها یاری و کمک میخواست. نگارنده در این کتاب بر لزوم مشورت با افراد آگاه و با تجربه تاکید میکند.