سوژه ترور
داستانهای فارسی - قرن 14
بوی خون در دماغ میپیچد و دستهایم از خونی که روی پوستشان خانه درست کرده، چسبناک شدهاند. نمیدانم در یک تاریکی مدت گیر افتادهام یا هنوز نتوانستم چشمهایم را باز کنم. این چندمین بار است که سعی میکنم تا پلکهایم را از هم جدا کنم؛ اما انگار چشمهایم به یکدیگر منگنه شدهاند. با دستهایی که از شدت سرما شبیه چوب خشک شده است، چشمهایم را میمالم تا شاید این گونه بیناییام برگردد.