آسمانی که از چشم ماه افتاد
داستانهای فارسی - قرن 14
روی عرشه کشتی نشسته بودم، باد میآمد، سردم بود و ته دلم میلرزید. دستی مردانه از پشت سر ژاکت سفیدی روی شانهام انداخت و گرم شدم. انگار صدای خیالم را شنیده باشد. دامن گلدارم را پهن کرده بودم روی زانوهایم و موهای بلند خرماییام را ریخته بودم روی شانهام. روی دامن سبز رنگم پر بود از گلهای زرد و بنفش. کسی اگر از دور تماشا میکرد آسمان انگار تصویر زنی کولی با دامن گلدار و موهای خرماییشان را آب گرفته بود که خورشیدی نارنجی رنگ پس زمینهاش داشت توی دریا فرو میرفت و غروب میکرد. از جایی پشت سرم صدای موسیقی و آواز میآمد و کشتی که با موجها بالا و پایین می شد، انگار با آن موسیقی میرقصیدند؛ اما ناگهان دیدم که از دوردست موجی سیاه و بلند داشت به سمت کشتی میآمد.