کتابی با ریشهای بزی
داستانهای کوتاه
«روزبه» در حال طی کردن طول خیابان شیخبهایی به سمت خانه بود. آن روزها اوقات خوشی نداشت و علتش را نمیدانست. ظرف یک هفته، سه بار با بچههای کلاس جر و بحث و دعوا راه انداخته بود. همینطور مشغول راه رفتن بود که یک جوان قدبلند با ریش بزی مشکی و لباس مشکی با او همقدم شد. یکباره تمام مطالبی را که دربارة کودکآزاری شنیده بود، در نظرش مجسم شد و از ترس پا به فرار گذاشت. آن جوان نیز شروع به دویدن کرد؛ در حالی که خطاب به روزبه میگفت: «مگر مادرت نگفته بود که امروز برای خرید عید به بازار میرود! مگر مادرت نگفت که به خانة مادربزرگ بروی!» حرفهای او باعث شد که روزبه بایستد. او با خود فکر کرد که شاید او با آنها فامیل باشد. در همین حال پسر جوان، یک کادوی صورتی به دست او داد و گفت: که کادو را ساعت 12 نیمهشبی که روزش بلندترین روز سال است، باز کند. بعد از آن روزبه با ماجراهای تازهای روبهرو شد.