هاوام
داستانهای فارسی - قرن 14
آخرین لبو ها رو خریدیم و خواستیم بریم سمت پارکی که اون دست خیابان بود. رفیقام رفتن. من اما هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که صدایی مثل صدای موج سبز خزر به گوشم خورد. یه دختر جوون بود که داشت به مرد لبوفروش می گفت: لبو دارین؟ مرد خواست بگه نه که مثل آدمهای مسخ شده رفتم سمت دختر و ظرف لبم رو گرفتم به سمتش.