شکرآب
داستانهای فارسی - قرن 14
خدایا خانه چقدر قشنگ شده بود! همه جا از تمیزی برق میزد. ولی هیچ صدایی نمیآمد. سمت اتاق خواب رفتم. آنجا خوابیده بود. دلم میخواست بگویم مثل شیطان خوابیده، اما این طور نبود. او مثل فرشتهها به خواب رفته بود. لباس خواب سفیدی به تن داشت. موهایش روی بالش پخش شده بود، انگار صورتش توی ابرها باشد، چقدر قشنگ بود. یک لحظه عاشقش بودم، لحظهای بعد از او نفرت داشتم.