خورشید در آتش
داستانهای فارسی - قرن 14
این داستان درباره زنان تنگدستی است که از سر نداری برای رسیدن به حداقلها از جان مایه میگذارند و از بدِ حادثه در معرض اتهامهای گوناگون قرار میگیرند. در بخشی از این رمان میخوانید: «دوری از من و سَرسَریگرفتن احساسم و حرفهایی که انگار از سر وظیفه بر زبان میراند مرا سخت غمگین میکرد! تنها راه باقیمانده «ماریان» بود. با خودم گفتم وقتی برای درمان دندانش به مطب میآید از در صمیمیت وارد شوم تا راحت به من اعتماد کند اما او بسیار زیرک و ریزبین بود. از هر دری وارد شدم اما او لام تا کام از خورشید حرفی نزد، حتی از اینکه چند سال از دوستیاش با خورشید میگذرد هم پرسیدم ولی با چربزبانی، بیجواب گذاشت. ماریان رفت و من حساستر از قبل، به موضوع فکر میکردم...».