تنها زندگی میکنی: ابوذر غفاری
داستانهای نوجوانان فارسی - قرن 14 / صحابه - ادبیات نوجوانان / صحابه - داستانهای کودکان و نوجوانان
ابوذر فقط نگاهش کرد، نگاهی خشک و پر معنا. دلش گرفت و قطره اشکی بر چهره پر اندوهش سُر خورد. چهره مظلوم و گندمگون دختر نوجوانش به سوی او چرخید. چرا گریه میکنی پدر؟ چیزی نپرس دخترم، چیزی نپرس. همسر پیرش، صورت استخوانیاش را به طرف او گرفت. ای یاور پیامبر، آن روز یادت هست؟ آن روز که به همراه پیامبر، به خواستگاری من آمده بودی. یادت هست پیامبر چه گفت؟ به خدا یادم نماند. ه پیامبر گفت: تو به همسریِ راستگوترین و صبورترین مرد در میآیی...