دلکوچ
داستانهای فارسی - قرن 14
«فیروزه»، دختر اربابزادهای است که پدرش قبل از مرگش او را نشانکرده پسرعمویش «بزرگخان» کرده است؛ درحالی که او دل در گرو رعیتزادهای به نام «شفیع» دارد. فیروزه و شفیع پنهانی یکدیگر را میبینند و شفیع از فیروزه میخواهد تا با هم فرار کنند. خبر به گوش بزرگ میرسد و از زن عمویش میخواهد تا هرچه سریعتر فیروزه را عقد کند، فیروزه برای آخرین بار به دیدار شفیع میرود تا به او خبر بدهد که بزرگ قصد جانش را کرده، اما... .