پرواز سرنوشت
داستانهای فارسی - قرن 14
«محمد»، پسر جوانی است که در محل کار خود متوجه میشود که سوخت یکی از لیفتراکها در حال پایان یافتن است. او به سراغ «منصور»، مسئول انبار میرود تا موضوع را اطلاع دهد، منصور بدون توجه به حرفهای محمد از او می خواهد چند ساعت باقیمانده را استراحت کند. محمد ناراحت از این موقعیت پس از تمام شدن ساعت کارش، به مسافرکشی میرود. او پسر جوانی را سوار اتومبیلش میکند که ظاهرش نشان میدهد پولدار است. محمد با صدای پسر به سمت زعفرانیه حرکت میکند. در نزدیکی خانه پسر جوان، محمد به یکباره متوجه میشود اتومبیل لوکسی به صورت عجیبی متوقف میشود و پس از چند ثانیه دوباره حرکت میکند، محمد وقتی نزدیکتر میشود پیرمردی را روی زمین میبیند و... .