داوطلبان مرگ
داستانهای فارسی - قرن 14
دخترک خرس پشمالو را در آغوش فشرد و از میان زمین خاکی و لغزنده گذشت. آن سو جاده آسفالتی بود که در دل تاریکی میپیچید. چندین بار سرید و میان سنگهای سست به زمین خورد. تلاش کرد تا برخیزد و هر بار دستان لطیفش از تیزی سنگها خونآلود شد. ایستاد و نفسی تازه کرد. عروسک را میان سینه هایش جای داد و دوباره تقلا کرد تا از میان گل و لای رهایی یابد. باید مراقب میبود تا خرس کوچولو گلآلود نشود. بغضش گرفت و خواست گریه کند؛ اما یادش آمد دیگر کسی نیست تا نوازشش کند. این جا میان سیاهی و تنهاییها، نه دیگر مادری داشت تا دستان زخمیاش را ببوسد و نه برادری بود تا او را میان بازوانش بگیرد و حالا خودش بود و عروسکی که از فرط سرما، بیحال و سست شده بود.