عصر روز بعد
داستانهای فارسی - قرن 14
پشت دار قالی نشسته بودم و با دستان کوچک و خشنم تند و تند گرههای قالی را میزدم. دار قالی بلند بود. به قدری که وقتی سرم را بالا میگرفتم، به انتهای دار که نزدیک سقف بود، مینگریستم و نوک گیسهای بلندم را لبهی چهارپایهای حس میکردم که روی آن نشسته بودم. دست چپم را به عقب بردم و موهایم را لمس میکردم. خوشم میآمد. حسابی بلند شده بود. سالها بود که آنها را کوتاه نکرده بودم، از وقتی که طاهره مشاطه و بند انداز روستا مرد، دیگر دلم نیامد... یعنی ننه ام نخواست موهایم را دست کسی بدهم.