بقچه
«مادرم این همه را باور نداشت و این که چیزی نمانده بود خانه اش اشغال شود! عاقبت آن بقچه آمد. نامزدی پدرم و آن دختر به هم خورده بود. می شد لبخند کم رنگی روی لب های مادر دید... توی آن بقچه که پدرم برای آن دختر برده بود، یک جفت کفش سفید بود، یک قواره چادر گلدار و شلوار مشکی که حالا آمده بودند تا مال مادرم شوند... ظاهراً بحران تمام شده بود، ولی سایه اش روی زندگی مادرم مثل یک تکه ابر، جاودان ماند.» «بقچه» یکی از داستان های کوتاه مجموعه ی حاضر است که جملات بالا، قسمتی از آن می باشد. تمامی دوازده داستان کوتاه این مجموعه در قالب یک خاطره و از زبان روان و ساده ی نویسنده نقل می شوند. سر به هوایی ها و خاطرات دوران کودکی، جبهه و جنگ، ترافیک تهران، دعا و روضه، موضوع برخی از داستان های مذکور هستند.