طلسم عشق در دل سنگ!
«شریفه» پس از دو دختر، صاحب پسری شد. او با موافقت همسرش ـ ابراهیم ـ نام او را «محمد» گذاشت. ابراهیم به علت کار کردن در آجرپزی و خشتمالی کردن به درد رماتیسم دچار بود، ولی با انتخاب راه نادرست مداوا یعنی استفاده از تریاک، معتاد شده بود. در این میان محمد روز به روز بزرگتر میشد. او پسر باهوشی بود که به کمک دوستان و همسایگان قبل از رفتن به مدرسه، کتابهای سال اول را خوانده بود. او علاقۀ عجیبی به یادگیری داشت. شهر آنها شهر کوچکی بود و ابراهیم به رغم تلاش بسیار درآمد کمی داشت. او که مصرف مواد مخدر را بیشتر کرده بود نمیتوانست به خوبی از عهدۀ مخارج زندگی برآید. تا این که روزی بنا به پیشنهاد یکی از دوستان تصمیم گرفت برای کار و زندگی به همراه خانوادهاش به اهواز برود. اهواز شهر بزرگی بود و میتوانست فرصتهای خوبی برای او به وجود بیاورد. محمد نیز مانند سایر اعضای خانواده از رفتن به شهر بزرگتر و در نتیجه مدرسۀ بهتر و بزرگتر شاد بود. سفر به اهواز زندگی همه به ویژه محمد را در مسیری جدید قرار داد.