بعد از ظهر در بهشت (داستانهای بیشتر)
داستانهای آمریکایی - قرن 20م.
من اصلاً نمیدانستم راه پله من را به کجا خواهد برد. این که هیچ کس با من حرف نمیزند یا حتی نگاهم هم نمیکرد، به توهم من که همه ما بازیگرانی هم در نمایش نامیرایی هستیم، دامن زد. به همین خاطر، در حالی که به طور تصادفی در راهروها میپیچیدم و از پلهها بالا میرفتم، آنها را ندیده گرفتم تا اینکه احساس کردم به عرصههای هیپنوتیزم مانند نزدیک میشوم و با دیدن تابلوی زن حرمسرا، احساسی همچون یکی شدن با الهه حاثور به من دست داد.