سیاهگلیمان
داستانهای فارسی - قرن 14
آقا ابراهیم گفت: خدا را شکر من هم اجاق خانهام با سه پسر هیزم بیار روشن مانده است. پسر برای پدر میماند و اسم و رسم پدر را نگه میدارد؛ و الا دختر سایهی ابر است، موقت و رفتنی. پدرم در جواب گفت: نگو آقا ابراهیم، نگو که خدا غضبش می گیر. د همین دختر بزرگ من مددرسانم در حساب و کتاب مغازه است. آنچنان اعداد و ارقام را باهم جمع و کم میکند که چرتکه هم کنارش کم میآورد. در پاییز هم به مدرسه میرود و هم در اوقات فراغتش، حساب و کتاب من را بررسی میکند. ابراهیم گفت: درس و مدرسه به کار دختر جماعت نمیآید. دختر که برود مدرسه، چشم و گوشش باز میشود.