داد و بیداد
داستانهای فارسی - قرن 14
پسر جوانی، صبح یک روز، پس از اندکی بحث با مادر، از خانه خارج شده و برای به دست آوردن آرامش، راهی بیابانهای اطراف شهر میشود. هنوز چندی نگذشته، که خود را در کسوت چوپانی مییابد که برای یافتن آب، برای گوسفندان تشنهاش، قدم در سرزمین بیگانه میگذارد. در آن مکان با دختر زیباروی پادشاه منطقه همکلام شده و به قصد خواستگاری از وی، راهی قصر پدرش میشود. شاه که مردی رئوف بوده، پس از انجام امتحانی سخت از جوان، از او میخواهد برای کشف رازی، راهی دیاری دیگر شود و پس از پی بردن به واقعیت، برای ازدواج با شاهدخت، مراجعت کند. پسر جوان تمام تلاش خویش را به کار میگیرد و با وجودی که برای یافتن پاسخ معما، ناچار به سفرهای بسیار و تن دادن به خطرهای گوناگون میشود، از پای ننشسته و سرانجام با دست پر نزد پادشاه بازمیگردد. اما درمییابد که شاهدخت سالها پیش درگذشته و او که جوان دیده، دختری روستایی بوده است. شاه همراه سپاهیانش، برای خواستگاری دختر راهی میشود. اما هنگام رسیدن به محل سکونت دختر، ناگهان صداهایی در هم برخاسته و پسر جوان، خویش را در رختخوابش در منزل مییابد.