انتهای لبخند شیطان
داستانهای فارسی - قرن 14
داستان مربوط به زندگی و آوارگی دختر جوانی به نام «مرجان» است. «مرجان» دختری شانزده ساله است و با دختری به نام «مریم» دوست است که او نیز دوستی به نام «رضا» دارد. روزی «مرجان» به پیشنهاد «مریم» و «رضا» همراه آنها به باغی رفته و با پسری به نام «احمد» دوست میشود. دوستی و رفتار آنها موجب میشود «مرجان» از طرف مدرسه و خانواده کنترل شود، تا اینکه «مرجان» به پیشنهاد «احمد»، همراه وی فرار کرده و راهی تهران میشوند. در پارکی «احمد»، «مرجان» را ترک کرده و «مرجان» در آنجا با خانمی آشنا میشود و از طریق او وارد باند خلافی میشود که «مریم»، «رضا» و «احمد» عضو آن، و «رضا» رئیس باند است. بدین ترتیب «مرجان» در گرفتاریهای بی شمار اسیر شده و آوارگی و بیماری مهلک ایدز انتظار وی را میکشد.