معبد رحیلا
«راحیل» آهسته از بین درختان به خواب رفته عبور میکند. همة قوایش را جمع میکند تا یک قدم دیگر بردارد، اما تعادلش را از دست میدهد و بر زمین میافتد. او سرش را از زمین برمیدارد، با ناامیدی به فضای دهشتانگیز دوروبرش چشم میدوزد و فریاد میکشد: ایلیا، هلیا، رحیلا شما کجا هستید، پدر، مادر من جا ماندهام. آیا کسی نیست که به من یاری برساند. راحیل به راه خود ادامه میدهد؛ راهی که به سوی دشت شقایق میرود. و در مسیر زندگی با مردمانی روبهرو میشود که در آن سرزمین به خواب غفلت فرو رفتهاند و گویی شیطان روزنهای در وجودشان یافته است و آنان از راه زندگی بازماندهاند و راحیل میداند که در لحظهای که باران و مهتاب در آغوش هم از آسمان ببارند به آنجا میرسد. در ادامة داستان راحیل و خواهرش، رحیل، همسفر میشوند تا به ابدیت برسند.