مطرود و دو داستان دیگر
داستانهای کوتاه ایرلندی - قرن 20م.
سرم را به سوی راه پله گرداندم و چشم چرخاندم. هیچ چیز. بعد دختر بچهای ظاهر شد به همراه مردی که دستش را گرفته بود، هر دو چسبیده به دیوار. دختر را هل داد سمت راه پله، از پی دختر ناپدید شد، برگشت و چهرهای نشانم داد که مرا پس راند. فقط سر برهنهاش را بر بالای آخرین پله دیدم. وقتی دیگر رفته بودند داد زدم. باعجله به سرتاسر بالکن را گشتم. هیچ کس. به افق نگاه کردم، همان جا که آسمان، دریا، دشت و کوه به هم میرسند، کمی پایین تر ستارهها، با آتشهایی اشتباه گرفته نشود که مردمان بر میافروزند، در شب، یا خود به خود افروخته میشوند. کافی است.