در شرق خبری نیست!
داستانهای فارسی - قرن 14
"بهار" سال چهارم دبستان است. دایی کوچک او، محسن، با آنها زندگی میکند و بهار علاقۀ زیادی به او دارد. پس از مدتی دایی محسن به جبهه میرود و در همین زمان پسردایی بهار، سعید، از او خواستگاری میکند. اما قبل از این که بهار پاسخی به او بدهد خبر شهادت داییمحسن را به آنها میدهند و بهار به این بهانه از دادن جواب به سعید طفره میرود، تا این که در مراسم ختم داییمحسن، بهار با دوست وی آشنا میشود. آن دو طی اتفاقاتی به یکدیگر دل میبندند و پس از چندی ازدواج میکنند. "علی" پس از ازدواج به جبهه میرود و مجروح میشود. بهار با دیدن علی درمییابد که او موجی شده است و پس از تلاش فراوان برای نگهداری او تصمیم میگیرد او را به آسایشگاه بسپارد، اما اتفاقاتی رخ میدهد که بهار را از این کار منصرف میکند.