افسانه کوهستان
در شبی از شبها، یک اسب خاکستری در جایی از دامنة کوه آرارات و در جلوی خانة «احمد» ایستاد. این اسب که لگام میلهدار آن از قاچ طلا و صدفکاری شده اش رد شده بود و در سمت چپ آن داغ خورشید و درخت دیده میشد، اسبی معمولی نبود و به گفتة صوفی این اسب قسمت احمد بود. احمد اسب را سه بار ریله کرد، اما اسب دوباره برگشت. اندک زمانی بعد آوازة این اسب به ایران و توران رسید. اسب همای سعادتی بود که بر سر احمد نشسته بود، اما بعضی آن را به خیر و بعضی به شر تعبیر میکردند. تا این که یک روز صبح، احمد شنید که «محمودخان»، پاشای بایزید، سراغ اسبش را گرفته است. اما احمد پیغام فرستاد که اسب قسمت اوست و آن را به پاشا نمیدهد. اتفاقاتی که برای احمد بر سر این اسب به وقوع میپیوندد ادامة داستان را شکل میدهد. دربارة کوه آرارات ـ واقع در انتهای خاوری ترکیة امروزی، نزدیک مرز ایران و ارمنستان ـ داستانها و افسانههای بسیاری ساختهاند. کتاب حاضر یکی از این داستان به قلم نویسندة نامدار ترکیه، «یاشار کمال» است که اینک به فارسی برگردانده شده است.