هیاهوی آن چشمان
داستانهای فارسی - قرن 14
روزی در رویای شیرین خود غرق در دوران کودکی بودم، غرق در آن دو گوی زیبای رؤیاهایم و آن دورهی پر رمز و راز را با تمامی بازیگوشیهای شیرین آن دوره در ذهن خود مرور میکردم. به همراه آن دو گوی سیاه، همان دو گوی سیاهی که از همان لحظه که برای نخست او را دیدم تا این که نگاهم به نگاهش افتاد و چشمانم به آن دو مردمک سیاه گره خورد و من غرق در او شدم و حسی به من منتقل شد. حسی که تا به حال آن را درک نکرده بودم، حسی که سرآغازش بوی عشق میداد، عشقی که از همان لحظه با خیال او سفرهایش را آغاز کرد.