و باز هم لیلی...
داستانهای فارسی - قرن 14
" پریناز " 19 ساله بود که هنگام بازگشت از کلاس، در ایستگاه اتوبوس " ناصر " را دید . آن دو در همان نگاه اول دلباختهی یکدیگر شدند . ناصر در آن زمان 23 ساله بود و برای تحصیل در دانشگاه شیراز به آن شهر آمده بود. آن دو سرانجام موافقت پدر پریناز را جلب کرده و با یکدیگر ازدواج کردند. حاصل ازدواج آن دو دختری به نام " لیلی " بود. ناصر و پریناز زندگی عاشقانهای داشتند ، لیلی کم کم بزرگ میشد تا اینکه به سن 17 سالگی رسید. او در این اواخر احساس میکرد که پدرش مسألهای را ازخانواده پنهان میکند. تا اینکه روزی در پی درگیری لفظی پریناز با ناصر ، او اعتراف به ازدواج مجدد خود کرد. پریناز بعد از مدتی دچار افسردگی شد و پس از چندی مرد. لیلی پس از مرگ مادر به تنهایی در خانهشان زندگی میکرد .او با تلاش بسیار در دانشگاه تهران پذیرفته شد و به ادامهی تحصیل پرداخت. تا اینکه روزی برای گرفتن عکسهای چاپ شده به آتلیه رفت، اما عکاس، عکسهای او و مرد جوانی را به اشتباه به یکدیگر داد. و به این ترتیب لیلی با مردی آشنا شد که زندگیاش را به کلی تغییر داد.