آنها هیچ از بهشت نمی‌دانند ...

آنها هیچ از بهشت نمی‌دانند ...

نگاهی به زیرتخت انداختم. چند نامۀ دست‌نخورده، چند حرف نشنیده اینجا مانده است! هیچ‌کس نمی‌داند! اگر می‌دانستی چقدر حرف برای گفتن دارم!... اما... دیگر سر به راه شده‌ام! این همان چیزی است که آنها می‌خواستند. سرم را پایین می‌اندازم. می‌گویم چشم و طوری اشک می‌ریزم که کسی متوجه نشود. می‌دانم، آنها نه طاقت لبخند مرا داشتند و نه طاقت اشک‌هایم را دارند! آنها یاد گرفته‌اند در هر صورت نگاهشان سرد باشد. من دیگر یک صورت بی‌حالت را ترجیح می‌دهم. لبخندی که در کار نیست... اما اشک‌ها را پنهان می‌کنم... پسر سر به راهی شده‌ام! درست همانی که می‌خواستند. پدر که راضی است؛ این خودش کلی می‌ارزد. پدر تو هم راضی است لابد. کمی هم بگذاریم دیگران رضایت را تجربه کنند... یلدا! من کجای داستان ایستاده‌‌ام؟ بر سر خواب‌های کودکی من چه می‌آید؟ داستان حاضر در قالب نامه‌هایی به نگارش درآمده که پسر ارباب به «یلدا» ـ دختر مستخدم خانه اربابی‌شان ـ می‌نویسد و در آنها از خود، زندگی اجباری‌اش در شهر، و تسلیم شدن در برابر انتقادات خانواده سخن می‌گوید.

قیمت چاپ: 1,500 تومان
نویسنده:

محمد انصاری

ناشر:

نشر ثالث

زبان:

فارسی

رده‌بندی دیویی:

8fa3.62

سال چاپ:

1387

نوبت چاپ:

1

تعداد صفحات:

76

قطع کتاب:

رقعی

نوع جلد:

شومیز

شابک:

9789643803582

محل نشر:

تهران - تهران

نوع کتاب:

تالیف