باورهای زخمی
داستانهای فارسی - قرن 14
کمی پیش میآید و مینشیند کنارم. دستش را میکشد توی موهایم و من بی حرف پلک میبندم. جای افتخار ندارد بس که درد آور است. هر قدر یکی را بیشتر دوست داشته باشی، هر قدر برایت عزیزتر باشد، هر قدر بیشتر عاشق باشی، وقتی دلت را شکست، باورت را زخم زد، به همان نسبت به عشقت، بخشیدنش و فاصله گرفتن از او سختتر میشود. دلت میخواهد بگویی برو؛ اما نمیتوانی. میخواهیم بگذاری برایت حرف بزند، توضیح بدهد، اما باز هم نمیتوانی. میشوی کلاف سردرگم بیهویت. دیگر هرگز نه آدمی میشوی که اول بودی و نه ادم بعدش که عاشق او شدی.