پشت شیشه برف میبارد
داستانهای فارسی - قرن 14
من با هق هق های مشترک باز هم دردم را مدفون میکنم. زیر ترس از واکنش غیر منطقی و یا حتی منطقی مرد زندگیم، میپیچم بین صد لا عرف و هنجار تا نگاههای سرزنش بار آدمها به توانائی و ویرانی، سوقم نده... آرِ. هممون زیر افکار صدها سال عقب ماندگی و انجام کارهای من درآوردی گیر کردیم و هر چقدر هم یقه جر بدهیم و با افکار مثلاً مترقی و روشنفکرانه پز بدهیم، باز هم تو تاریک ترین زوایای روحمون همون افکار قدیمی جولان می ده.