کارآگاه و شیطان
داستانهای فارسی - قرن 14
ساعت حدود 10 صبح بود، کارآگاه جان اندرسون به همراه دستیارش استیو مشغول خوردن قهوه در اتاق کارشان در اداره پلیس بودند. یکی دو ماه بود که هیچ اتفاق جالب و هیجان انگیزی برای او رخ نداده بود و گویا همه چیز در امن و امان به سر میبرد، به جز چند پرونده پیش و پا افتاده سرقت از سوپر مارکت و درگیریهای خانوادگی که به سادگی حل میشدند، هیچ پرونده جدیدی عایدشان نمیشد. این مسئله استیو را به شدت خسته و ناراحت کرده بود. کاراگاه - هی استیو، من 4 پرونده مهم نیاز دارم تا به کلی بازنشسته شوم و نشان برجسته کارآگاه نمونه کشور را دریافت کنم؛ اما بازار خیلی کساد شده، مردم دیگر جرم و جنایت نمیکنند...